^[ ماریبل ]^ پارت : 1 ادامه پارت اول MARIBELLE
"تو فاکی به چه حقی به اون خوک پیر شلیک کردی هاا؟!
حالان می خواهی جواب فلوریا رو چی بدی؟
می خواهی بهش بگی نتونستیم کوچیک ترین کاری رو که آزمون خاسته بود انجام بدیم؟!
قراره بد جور به فاک بری کیم سونگمین "
وایولت یقه لباس سونگمین رو رها کرد سونگمین یقه لباسش را مراتب کرد همان طور که اسلحه خود را در دستش جا به جا میکرد رو به وایولت گفت ...
" اون خوک پیر حق زندن موندن نداشت مگه ندید چطوری داشت نگاه میکرد اون چیزی جز یه اشغال نبود باید اتیشش میزدم این براش کم بود "
و این دفعه یونجون به حرف آمد یکی از دست هایش را در جیبش فرو کرد و با لبخند گفت ..
" بیخیال وایولت چرا آنقدر سختش میکنی
اون در هر صورت قرار بود بمیرع "
هیلدا اجازه ادامه حرف یونجون را ازش گرفت ... و این دفعه این هیلدا بود که با خشم غرید ..
" فقط دهن فاکی تون رو ببندید باید هر چه زود تر محموله ها رو ببریم عجله کنید !"
تی مین جلو تر از بقیه راه افتاد و به سمت انبار رفت همه داشتن به سمت انبار حرکت میکردن ولی فقط یک نفر مونده بود که همراه آن ها نبود و اون کسی نبود جز یونجی ...
بله اون دوباره داشت با جسد های افتاده روی زمین بازی میکرد ...
دابریا نگاهی به یونجی انداخت یونجی روی شکم یکی از آن مرد های هیکلی نشسته بود و با چاقو در دستش روی صورتش خط های فرضی می کشید یعدفع چاقو رو وارد چشم مرد کرد و خون چشمش روی صورت یونحی پرید با این کار اون بیشتر عصبی شد و چاقو رو پی در پی توی صورت مرد فرو میکرد
دابریا با اخمی که روی صورتش بود گفت ..
" تو دوباره داری چه کثیف کاری میکنی
اهه حتا نمی خواهم به این جسد نزدیک بشم "
یونجی با لبخند به سمت دابریا برگشت و گفت ..
" دابریا واقعا نمیتونی درک کنی چقدر خوشم میاد از این کار"
دابریا دوباره به سمت انبار حرکت کرد و گفت ..
" اوکی "
ادامه دارد...
حالان می خواهی جواب فلوریا رو چی بدی؟
می خواهی بهش بگی نتونستیم کوچیک ترین کاری رو که آزمون خاسته بود انجام بدیم؟!
قراره بد جور به فاک بری کیم سونگمین "
وایولت یقه لباس سونگمین رو رها کرد سونگمین یقه لباسش را مراتب کرد همان طور که اسلحه خود را در دستش جا به جا میکرد رو به وایولت گفت ...
" اون خوک پیر حق زندن موندن نداشت مگه ندید چطوری داشت نگاه میکرد اون چیزی جز یه اشغال نبود باید اتیشش میزدم این براش کم بود "
و این دفعه یونجون به حرف آمد یکی از دست هایش را در جیبش فرو کرد و با لبخند گفت ..
" بیخیال وایولت چرا آنقدر سختش میکنی
اون در هر صورت قرار بود بمیرع "
هیلدا اجازه ادامه حرف یونجون را ازش گرفت ... و این دفعه این هیلدا بود که با خشم غرید ..
" فقط دهن فاکی تون رو ببندید باید هر چه زود تر محموله ها رو ببریم عجله کنید !"
تی مین جلو تر از بقیه راه افتاد و به سمت انبار رفت همه داشتن به سمت انبار حرکت میکردن ولی فقط یک نفر مونده بود که همراه آن ها نبود و اون کسی نبود جز یونجی ...
بله اون دوباره داشت با جسد های افتاده روی زمین بازی میکرد ...
دابریا نگاهی به یونجی انداخت یونجی روی شکم یکی از آن مرد های هیکلی نشسته بود و با چاقو در دستش روی صورتش خط های فرضی می کشید یعدفع چاقو رو وارد چشم مرد کرد و خون چشمش روی صورت یونحی پرید با این کار اون بیشتر عصبی شد و چاقو رو پی در پی توی صورت مرد فرو میکرد
دابریا با اخمی که روی صورتش بود گفت ..
" تو دوباره داری چه کثیف کاری میکنی
اهه حتا نمی خواهم به این جسد نزدیک بشم "
یونجی با لبخند به سمت دابریا برگشت و گفت ..
" دابریا واقعا نمیتونی درک کنی چقدر خوشم میاد از این کار"
دابریا دوباره به سمت انبار حرکت کرد و گفت ..
" اوکی "
ادامه دارد...
۲.۸k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.